با خود شمیم باغهای سیب دارند
دستان تو اردیبهشتی بیقرارند!
دیگر چه ترس از برف و بوران زمستان
وقتی که اهل قریه مهمان بهارند!
گل میکند حتی کویر تشنه وقتی
آن ابرهای ناگهان، باران ببارند
این چشمههای تا خدا جاری چه زیبا
بر خاک خسته رد پا جا میگذارند
سرشاخههای وقف در باغ بهشت است
هر خوشهاش را صد برابر میشمارند
از آسمان رفتند اما تا همیشه
در ذهن گلها، ابر و باران ماندگارند
ای چشمهی سرشار از آواز برخیز
لبهای خشک قریهها چشم انتظارند!
شاعر : عالیه مهرابی
|
دوست دارم چشمه باشم راهیِ صحرا شوم !
نور باشم در دلّ آیینه ها پیدا شوم !
با الفبای رضای دوست باشم در تپش
مثل نبض عشق در متنِ غزل مانا شوم!
هرچه دیدم جز سراب وحشتِ هستی نبود !
چشم را باید بشویم تا مگر بینا شوم !
بیش از این باید بکوشم در طریقّ راستی
عبرت آموز نگاهِ مردم دنیا شوم !
آبِ تسکینی بپاشم شعله های فقر را
ذوالفقار عدل باشم، رهرو مولا شوم !
سهم بالِ آرزوی مردمِ افتاده را
آسمان در آسمان پروازِ شادی ها شوم !
ترک خواهش هست رمز جاودانه زیستن !
از چه رو دل بسته ی امروز یا فردا شوم ؟!
نام نیکو یادگار ماندگارِ آدم است !
کاش با عطر گلِ این پیرهن زیبا شوم !
چشمه ای جاری ست (وقف) و در سلوکِ منزلش
چلّه ای مهمان شوم تا عازم دریا شوم !
شاعر :مصطفی جلیلیان مصلحی
|